کلافه گشت و دوباره به آب و تاب افتاد
و چند قطره ی اشکی که رویِ قاب افتاد
دلش شبیه قدم هایِ شعر، می رقصید
والتهابِ نگاهش، بر آفتاب افتاد
دِرَنگ کرد و نکرد آن چنان که وِلوله ای
به جانِ خسته ی این بیت های ناب افتاد
شبی پرید و از این جا به آسمان ها رفت
و پلک های نجیبش که با شتاب، افتاد
چکید رویِ غزل از نگاه شب، اشکی
و اضطراب و تنِش هم به جان خواب افتاد
میان آینه، لختی دوید و بعد از آن
به یادِ خاطره ای تلخ، با طناب افتاد
دوباره قصه ی رفتن، دوباره لرزش اشک
ز چشمِ شاعر بیچاره، بی نقاب افتاد
برچسب : قصه رفتن,قصه رفتن تو,قصه رفتنت,قصه رفتن تو اخه باور ندارم,همیشه قصه رفتن نیست,قصه تلخ رفتن,همیشه قصه رفتن نیست یه جایی,هميشه قصه رفتن نيست,قصه بودن و رفتن,قصه ی رفتن, نویسنده : moraffah1o بازدید : 308